«نترس، من مداد هستم که باهات حرف میزنم. من جادوییام.» دخترکوچولو وقتی مطمئن شد کسی نگاهش نمیکند، یواشکی دستش را برد توی جیبش، مداد را از جیبش بیرون آورد و با بدگمانی به آن نگاه کرد: یک مداد قرمز بود و سرش یک پاککن داشت. هیچ چیزِ خارقالعادهای ندید، حتی نوکش هم شکسته بود. با این حال یک چیز واضح بود: مداد حرف میزد! نقاشیهایی که مدادجادویی میکشد خیلی زود از دل کاغذ بیرون میآیند و واقعی میشوند. حالا امیلی که عاشق ببرها و قلعهها و داستانهای قرون وسطی و شوالیههاست با این مداد چه ماجراهایی خلق خواهد کرد.
0 نظر