- "" را در عنوان جستجو کن
- "" را در تصویرگر جستجو کن
- "" را در شابک جستجو کن
- "" را در نام مجموعه جستجو کن
- "" را در مولف جستجو کن
- "" را در مترجم جستجو کن
- "" را در نام گروه جستجو کن
وقتی میدوم، همیشه لحظهای یگانه هست که درد در بندبند وجودم میدود. دیگر نفسم بالا نمیآید و چشمم جز رنگهای درهم و برهم و تصاویر محو چیزی نمیبیند. در آن لحظهی یگانه، درست وقتی که درد اوج میگیرد و غیرقابل تحمل میشود، روشنایی خاصی وجودم را پر میکند، چیزی در سمت چپم میبینم: تلألویی رنگین (موهای قهوهای - طلایی درخشان، تاجی از برگهای پاییزی). این لحظهای است که میدانم اگر سر برگردانم میبینمش که کنارم است، خندان تماشایم میکند و دستهایش را به سویم دراز کرده است.
0 نظر