وقتی میدوم، همیشه لحظهای یگانه هست که درد در بندبند وجودم میدود. دیگر نفسم بالا نمیآید و چشمم جز رنگهای درهم و برهم و تصاویر محو چیزی نمیبیند. در آن لحظهی یگانه، درست وقتی که درد اوج میگیرد و غیرقابل تحمل میشود، روشنایی خاصی وجودم را پر میکند، چیزی در سمت چپم میبینم: تلألویی رنگین (موهای قهوهای - طلایی درخشان، تاجی از برگهای پاییزی). این لحظهای است که میدانم اگر سر برگردانم میبینمش که کنارم است، خندان تماشایم میکند و دستهایش را به سویم دراز کرده است.
0 نظر