بالای سرمان،ستاره ها می سوزند و می درخشند و سوسو می زنند.هزاران هزار ستاره؛آنقدر زیاد که انگار دانه های برفند که چرخ زنان در تاریکی قیرگون آسمان ناپدید می شوند.از خود بی خود می شوم.نفسم بند می آید.فکر نمی کنم تا به حال این همه ستاره در زندگی ام دیده باشم.آسمان آنقدر نزدیک است،آنقدر صاف بر فراز کاروان بی سقف کشیده شده که انگار می توانیم از روی تخت بپریم و در آسمان فرود بیاییم.
0 نظر