باباي داك ديگر پشت ميز صبحانه برايش اداهاي خنده دار درنمي آورد، يك روز صبح كه داك رفته بود مدرسه، او سرفه كرد و بعدش ديگر نبود. حالا داك هر روز با يك دلقك ماهي كه توي آكواريوم كنار سفره ماهي بالا و پايين مي رود حرف مي زند. اما اين راز بابا و داك است. بابا همين جا بود، يك دلقك ماهي توي آكواريوم. بابا زنده بود و با داك حرف مي زد!
0 نظر